باید امشب بسوزی
نوشته شده توسطرفیعی 25ام تیر, 1393باید امشب بسوزی
باید خود را آماده کنم!
سفر بزرگی در پیش دارم؛ میخواهم امشب، وسعت پرندگیام را رها کنم!
باید فرصت را غنیمت شمرد!
باید این لحظهها را قدر دانست!
میتوان پرواز را تجربه کرد؛ فقط کافی است قدری سبکتر شویم؛ آن قدر سبک که نیروی هیچ جاذبهای، زمین گیرمان نکند! شبهای قدر نزدیک است. هر که دارد هوس «قُرب خدا» بسم اللّه
جادّه تقرب، قدمهای عاشقانهای میطلبد. دیگر مجال ماندن نیست! در این سرزمین برای ما جایی نیست. باید از خود ـ این سرزمین زشتیها ـ هجرت کنم؛ به آن دیگرم، سر بزنم. باید با تمام وجود، هجرت کنم!
از این «مَنِ» زمینی تا «آنِ» الهی، راهی نیست.
این شبها، کوتاهترین راه رسیدن به آن جاست.
ببارید، چشمهای روسیاه من! شاید که اشکها، آبروی از دست رفتهتان را باز گرداند. امشب شما وظیفه سنگینی دارید. باید هر چه توان دارید در طبق «اخلاص» بگذارید! شما باید جور تمام تن را بکشید.
به حال دستانم گریه کنید؛ به حال پاهای ناتوانم گریه کنید، که فردا، بر پل صراط، نلغزند! به حال شانههایم گریه کنید که زیر بار سنگین گناههایم در حال شکستند!
ببارید! چشمهای روسیاه من!
امشب، خدا مهربانتر از همیشه است!
امشب، خدا به این اشکها پاداش میدهد! این قطرههای حقیر، کارهای بزرگی میکنند!
این اشکها، خاموش کننده شعلههای خشمی هستند که قرار است تنم را به آتش بکشند!
ببارید، ای چشمهای روسیاه من! که من به مدد این اشکها پا در جاده نهادهام.
که من به امید این ناله زدنها دل به دریا زدهام؛ وگرنه، دستانم تهی است و شرمساریام را حدّی نیست!
کولهبار پر از گناهم را با مدد این اشکها، سبک خواهم کرد! بسوز ای دل! بشکن ای آئینه زنگار گرفته من، بشکن که امشب، به این شکستن نیازمندم! تو که بشکنی، یعنی نیمی از راه را رفتهام! یک عمر، گردن کشی کردی و مرا هم به هر جا که خواستی بردی؛ به هر کجا که اراده کردی! باید امشب بشکنی،
باید امشب بسوزی، که سوز تو کارها بکند. تو بشکنی، چشمها نیز میبارند، دل بسوزد، اشکها فوّاره میزنند.
باید وقت را غنیمت شمرد، شاید هرگز به شب قدر دیگری نرسیم.
سحر
نوشته شده توسطرفیعی 25ام تیر, 1393سحر
میدانم، در این سالها وقتی اذان میگفتم، خانهای نمیماند در کوفه، مگر آنکه صدای مرا میشنید. حالا هم میخواهم اذان بگویم. کوفیان، بشنوید؛ دیگر این صدا نخواهد پیچید در شهر سیاهتان.
گوش فرا دهید، ای شما که گوشهاتان همواره کر بوده است.
امشب علی میخواهد روایتگر خون خود باشد در محراب.
گوش فرا دهید کوفیان! این چه غوغایی است خدایا که از در و دیوار مسجد بلند است؟ آسمان و زمین چرا التماسم میکنند؟ هرچه آمادهتر میشوم به تکبیره الاحرام، چرا صدای شیونشان بالاتر میرود؟… گریز از قضا ممکن نیست… الله اکبر… و حالا سکوت نبض زمین و زمان. نگاه در و دیوار، خیره به محراب است. حالا رکوع و صدای آه جانسوز باد؛ اما نه، شور تضرع و زاری بالا گرفته است. کائنات به هراس آمدهاند؛ چرا که گاه سجده نزدیکتر میشود. پیشانیام بیقرار خاک است. باید رستگاریام را جشن بگیرم؛ پیشانیام سیراب خون فرق سرم میشود. خاک و خون به هم آمیختند در محراب نمازم. خاک برمیگیرم و به زخم سرم میریزم که تو ای صاحب محراب، از خاک خلق کردهای، به خاک برمیگردانی و از خاک بیرون میآوریمان، بار دیگر.
رستگارم حالا که امر خدا رسید و راست شد وعده رسولش.
انگار زمین هم با شور من همراه شده است و آسمان نیز؛ جبرئیل سوگند میخورد که «بدبختترین اشقیا، علی مرتضی را شهید کرد.» خروش جبرئیل! چون صدای اذان من، به گوش تمام کوفیان رسید.
حالا زنان و مردان، سرازیر مسجد شدهاند. شاید چهره بیرنگم، آنها را اینگونه به وحشت انداخته است که کلامی حتی نمیگویند. تنها شیون است که از نای همیشه خاموششان خارج میشود. خدایا! در این لحظهها چرا گونهام خیس میشود… اشک است شاید… آری اشک… مزین به رایحه دیدگان پسرم حسن. فرزندم چرا اشک؟ اکنون پس از سالها فراغ، جدت و مادرت زهرا را ملاقات خواهم کرد. چرا اشک؟ موسم دیدار است. گریز از قضا ممکن نیست… بگوییدش، علی آرام میگیرد.
بگوییدش، موسم دیدار است و نشانهاش… و نشانهاش، غربت این سحرگاه. نگذارید زینب اشکتان را ببیند!
محمد جواد دژم
کوفیان خواب
نوشته شده توسطرفیعی 25ام تیر, 1393کوفیان خواب
نمازت را شکستند، همانگونه که فرقت را و ما بعد از این، نماز را به فرق شکستهات اقتدا میکنیم. کوفه خوابآلود، آبستن توطئه بود. کوفیان خواب، کوفیان شکست بودند.
کوفیان خواب، مردان عقبنشستن بودند.
همه شمشیرهایی را که از پشت سر زده میشوند، با زهرآلودند.
طبیبان تاریخ، زخم توطئه را جواب کردهاند؛ برای مولای زخمی، شیر بیاورید!
تمام یتیمان شهر نگران مولایند. مولا اگر نباشد، یتیمها از یاد میروند، کسی به فکر گرسنگان شهر نیست. دل به عشق مولا باید داد، مثل او باید بود.
میشود راه علی علیهالسلام رفت، میتوان به فکر دیگران بود. کوفه روزمرگی، حرکت انقلابی را فلج میکند، پشت مولا خالی میشود، غیرت اسلامی را میگیرد، مسلمانان را از هم جدا میکند.
کوفه رفاهطلبی، انفاق را کمیاب میکند و ایثار را از شهر بیرون میکند. نماز عشق باید خواند.
فرق شکسته عشق را قرائت باید کرد.
گریه این روز و شب، گریه معرفت است؛ اشکهایمان را به زینب علیهاالسلام تقدیم کنیم تا راه مبارزه را بیاموزیم. زندگی، عقیده و جهاد است. آنگاه که از تلاش و جهاد در راه رسیدن به آن عهد ازلی بایستیم، از کوفیانیم. یا علی بگوییم، همآوای فرزندان علی باشیم؛ صدای ناله حسن علیهالسلام بلند است و گریه مرد سراسر درد.
زینب را تنها نگذاریم.
سر بالین بیماری علی باید نشست، آخرین حرفهایش را باید شنید. الله الله، قرآن را، یتیمان را، همسایگان را از یاد نبریم. عالم، بیت حیدر است؛ سر روی پای حیدر بگذارید، آخرین دیدارها را پاس بدارید. بابا به سفر آخرت میرود، خداحافظ بابا!
پنجره های اشراق
نوشته شده توسطرفیعی 25ام تیر, 1393امشب، آخرین شبی استکه نخلستانهای کوفه میهمان نگاه تواَند. امشب، آخرین شبی است که قطرات اشکت بر سینه رازدار چاه فرو میچکد. امشب، آخرین شبی است که کوچه پس کوچههای مدینه، موسیقی گامهای بلندت را میشنوند. نبض ثانیهها امشب تندتر از همیشه میزند.
بغض سنگینی در نگاه خسته آسمان نشسته است.
باد، هوهوی غریبانهاش را دوباره از سرگرفته و بیتابانه بر در و دیوار شهر میکوبد.
صدایی نیست؛ جز صدای زمزمهوار لبهایت. تو را امشب نه التماس دستگیره در نه بال بال زدنهای مرغکان عاشق کوفه و نه چشمهای نگران زینب و حسین از رفتن بازنمیدارد. سحرگاه وداع از راه رسیده است.
میروی؛ آنگونه که گویی برگشتنی در کار نیست.
رد گامهای صبورت برای آخرین بار، گونههای سرد و تبدار زمین را مینوازد.
نگاهت با در و دیوار شهر خفته وداع میکند.
نخلستانها از دور تو را فریاد میکنند.
چاه، آشفته و آسیمهسر مویه سر میدهد.
باد، غریبانه در ردای سبزت میپیچد و های های میگرید.
حالا دیگر به مسجد کوفه رسیدهای! نگاه مضطرب محراب در چشمهای شب زندهدارت گره میخورد؛ تو اما چشم میدوزی به معراج سبزت و لبخند میزنی. صدای اذانت که بلند میشود، ولولهای غمبار در تمام شریانهای هستی میپیچد: «این آخرین اذان علی است که در گوش زمان میپیچد. این آخرین تکبیره الاحرام علی است. این آخرین نگاه عاشقانه هستی، به قامت بلند در محراب نماز است.» ناگهان زمین و زمان درهم میپیچد.
صدای خنده شقیترین مرد روزگار، صدای خنده زهرآلود شمشیر کینه و نفرت، صدای خنده شیطان، چون آوای هولناک ناقوسی شوم برمیخیزد.
وجود تو، در هالهای از نور گم شده است.
آفتاب پیشانیات، در کسوفی نابههنگام، فرو رفته است.
محراب، تو را عاشقانه در آغوش میکشد.
تمام پنجرههای اشراق به سویت گشوده میشود.
تمام یاختههایت فریاد میزنند: «فزت و رب الکعبه».
نسرین رامادان
همین امروز
نوشته شده توسطرفیعی 25ام تیر, 1393… قبل از آفتاب… قبل از طلوع فجر… قرار است اتفاقی بیفتد. قرار است کار به آنجا بکشد که مرغابیها بخواهند مانع از واقعه شوند… . اما نمیتوانند. چون این واقعه قرار است اتفاق بیفتد. مردمی که نتوانند حق را در میان خود تحمل کنند، محکومند آن را از دست بدهند. هرچند غمانگیز است؟ اما باید اتفاق بیفتد، حق دیگر در میان آنها راه نمیرود. همین امروز… قبل از آفتاب… قبل از طلوع فجر. قرار است تمامی باطل بر فرق حق فرود آید، قرار است در محراب، خون حق ریخته شود، قرار است حق در خون خود سجده کند، قرار است… .
همین امروز… قبل از آفتاب… قبل از طلوع فجر… قرار است اتفاقی بیفتد.