« کوفیان خواب | همین امروز » |
پنجره های اشراق
نوشته شده توسطرفیعی 25ام تیر, 1393امشب، آخرین شبی استکه نخلستانهای کوفه میهمان نگاه تواَند. امشب، آخرین شبی است که قطرات اشکت بر سینه رازدار چاه فرو میچکد. امشب، آخرین شبی است که کوچه پس کوچههای مدینه، موسیقی گامهای بلندت را میشنوند. نبض ثانیهها امشب تندتر از همیشه میزند.
بغض سنگینی در نگاه خسته آسمان نشسته است.
باد، هوهوی غریبانهاش را دوباره از سرگرفته و بیتابانه بر در و دیوار شهر میکوبد.
صدایی نیست؛ جز صدای زمزمهوار لبهایت. تو را امشب نه التماس دستگیره در نه بال بال زدنهای مرغکان عاشق کوفه و نه چشمهای نگران زینب و حسین از رفتن بازنمیدارد. سحرگاه وداع از راه رسیده است.
میروی؛ آنگونه که گویی برگشتنی در کار نیست.
رد گامهای صبورت برای آخرین بار، گونههای سرد و تبدار زمین را مینوازد.
نگاهت با در و دیوار شهر خفته وداع میکند.
نخلستانها از دور تو را فریاد میکنند.
چاه، آشفته و آسیمهسر مویه سر میدهد.
باد، غریبانه در ردای سبزت میپیچد و های های میگرید.
حالا دیگر به مسجد کوفه رسیدهای! نگاه مضطرب محراب در چشمهای شب زندهدارت گره میخورد؛ تو اما چشم میدوزی به معراج سبزت و لبخند میزنی. صدای اذانت که بلند میشود، ولولهای غمبار در تمام شریانهای هستی میپیچد: «این آخرین اذان علی است که در گوش زمان میپیچد. این آخرین تکبیره الاحرام علی است. این آخرین نگاه عاشقانه هستی، به قامت بلند در محراب نماز است.» ناگهان زمین و زمان درهم میپیچد.
صدای خنده شقیترین مرد روزگار، صدای خنده زهرآلود شمشیر کینه و نفرت، صدای خنده شیطان، چون آوای هولناک ناقوسی شوم برمیخیزد.
وجود تو، در هالهای از نور گم شده است.
آفتاب پیشانیات، در کسوفی نابههنگام، فرو رفته است.
محراب، تو را عاشقانه در آغوش میکشد.
تمام پنجرههای اشراق به سویت گشوده میشود.
تمام یاختههایت فریاد میزنند: «فزت و رب الکعبه».
نسرین رامادان
فرم در حال بارگذاری ...