« بهار عرفان | چراغ قرمز » |
پيشنيايش رمضان
نوشته شده توسطرفیعی 9ام تیر, 1393پيشنيايش
رمضان که میرسد ديگرگونه میآيند زمين و زمان؛ شب چراغان میشود و نورباران، روشنتر از روز. و آفتابِ نيمروزِ تموز، مهربانتر میتابد؛ چونان حرير. فانوسهای فروزان خانههامان که آنها را از افطار تا سحر در جایجای سرامان میآويزيم؛ به سان ستارههای سپهر، میدرخشند. و اخترانِ ديدرسهای دور، همنور با دلهای سپيدمان، چشمک میزنند.
درهای آسمان پهنهور را گوييا گشودهاند؛ که نور میريزد از فراز، که مهر میبارد از آن روزنهای روشن بالای سر. آسمان را با زمين، گرهی از نور زدهاند، و ما مانده که آسمان بالا آيا فروتنانه فرو آمده و سر بر زمين ما نهاده و خاکِ زير پای انسان را بوسه زده؟ يا اين انسانِ خاکنهاد است که بال درآورده، و تنها در اين سی روزهی رمضان، تا بيکران آسمان پرِ پرواز گشوده است؟
راز اين برتری رمضان را کجا بايد سراغ گرفت؟ سرّ اين سنجه را کجا بايد جست؟ که گفتهاند: يک شب از اين ماه کجا و هزار ماه!؟
يک ماه رمضان، يک شب قدر، هزار ماهِ در ترازو . . . رازهايی از عنصر زمان در گسترهی روزگاران و «اين نشان بدايت عشق است» که عشق از زمان میآغازد. نخستين گام، يافتن همان گاهی است که شعلههای شوق را بايد در آن افروخت : بزنگاه؛ گاهِ آتش افروختن، شعله زدن، زبانه کشيدن و دل و سر را در سودای دوست دادن.
و زمان را بايد شناخت و گاه را غنيمت بايد شمرد و در آغوش بايدش گرفت؛ چونان گوهری تابناک که هر از چندی، باری از دل خاک تيره برمیآيد و جلوه میکند و باز غبار روزگاران بر آن مینشيند و رخ میپوشاند تا گاهی دگر و بزنگاهی دگر.
ماجرای اين راز سر به مُهرِ گاهِ رمضان را در سرّ نهانِ جای کعبه هم بايد کاويد؛ چونان که رازهای ديگر گاهها را با اسرار ديگر جاها، که حکايتی است اين زمان و مکان را در گسترهی آيينهای مينوی، از کران تا کران، و آن را نمونهها بسيار است، از خرد تا کلان که «گر مجال گفت بودی، گفتنیها گفتمی».
رمضان که میآيد فرشتهها همه گوش میشوند برای شنيدن نغمهی نيايشهای خاکنشينان سوختهدل، تا اين نغمه از کدام دل آتشگرفته برخيزد، و کدام دلبر را بخواند، و چه خواهشی بر زبان آرَد، و چه مايه طلب کند؛ که «به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر»
رمضان همان برترين گاهِ نيايش است، بهار دعا و زمانهی شکفتن گلهای خواهش. بايد چالاک برخاست و با سوز دل خواست و عاشقانه خانهی محبوب را جست، و بیباکانه راه او را پيمود و در انتظار سحر نشست و دانست که «تا تو قدم در ننهی، خود سحری مینشود».
. . . و برترين خواستهها همانها است که بر زبان برترين بندگان آمده؛ نيايشهايی که نشانی از آنها در ميراث اسلامی ما بر جا است؛ «دعاهای مأثور» که نياييدن به همان زبان، و همان بيان، پالايندهی روح است و صفادهندهی جان. خواستن با آن واژهها است که از يک سو آرام جان روزهداران است و از ديگر سو، تشنگیافزای لب فروبستگان از آب و نان. دعاهايی که شماری بلند است، فراخور حال مناجاتيان؛ چونان نيايش ابوحمزه؛ انبانی از معرفت. و شماری کوتاه، ساغرهايی خورندِ همگان؛ به سان همين سی دعای روزانه که از بام سحر تا شام افطار میتوان نسيم بهارانهی آن را جرعهجرعه نوشيد، و باغ دل را يک روز با آن طراوات داد، گو اين «که باغ مینشود از دم بهاری سير».
£
هر چند در پارسیشدهی اين راز و نيازها، اصلیترين بنمايههای پناهان در متن آمده، و تابشی از آن سی آينهی معنوی بر پهنهی آن بازتابيده، هرگز اما خود را به واژههای آن پابند ندانستهام، که برگردان عريان، هيچگاه بلندای آن نيايشها را برنمیتابد، پس گاه بر آن افزودهام، گاه از آن کاستهام، اين سو رفتهام و آن سو غلتيدهام و چونان گوی سرگردان، خويش را اندر خَم چوگان او نهادهام تا آن را به زبانی همگانی واگويه کنم.
اين سی ساغر سحری پيشکش همهی کسانی باد که امروز همه مهمان آن ساقی جانها شدهاند و ديده به آن بادهای دوختهاند که بر برگ و گياه آنان ببارد و جانشان را طراوت دهد. نوشتان باد
فرم در حال بارگذاری ...