« روز زیارتی مخصوص حضرت امام رضا علیه السلام | سلام علی آل طه و یس » |
مثل روزی که متولد شدم
نوشته شده توسطرفیعی 13ام شهریور, 1393دور باشی یا نزدیک، امروز روز دیدار است، اما من خیلی دعا کردم که به نزدیک خویش دعوتم کند. غسل طهارت کردم، پاک و حلال ترین لباس را پوشیدم. کسی منتظر من است. باید آرام و آهسته قدم برداشت که در هر قدم ذکری با ثوابی است: سبحان الله ، الحمدلله …، اما قدم های من آرام نمی شوند. پرواز می کنند. آخر آنجا که به سویش می شتابند، قطعه ای از بهشت است. لحظه ای بزرگ منتظر من است، بزرگتر از لحظه تولدم. آمده ام به قلعه (لا اله الا الله) داخل شوم و اذن دخول می خوانم :« فاذن لی یا مولای فی الدخول افضل ما اذنت لاحد من اولیاءکِ؛ مولای من! به من اجازه بده وارد شوم، همانطور که به یکی از دوستان نزدیکت اجازه می دهی و بلکه بهتر از آن!»
شک ندارم که اجازه می دهد… و حالا حتماً لحظه خوش آمد گویی است:«بسم الله و بالله و فی سبیل الله …» سلام میدهم و شک ندارم که زود پاسخ می گوید. سرم را به نشانه احترام پایین انداخته ام و نگاهم را به نشانه شرمندگی.
«… ای خدایی که به یکتایی ات و رسالت پیامبرت اقرار دارم! بر محمد و آل پاکش درود فرست، چنان درودی که هیچ کس جز خودت نتواند بشماردش…»
«… اللهم إلیک صمدت مِن ارضی…؛ خداوندا از سرزمینم خارج شدم و به تو رو کردم، شهرها را زیر پا گذاشتم به امید رحمت تو! پس بی پناهم مکن و دست خالی برم مگردان…»
نماز زیارت خوانده ام، برای فرج دعا کردم و برای همه مؤمنان. حالا نوبت حرف ها و خواهش های خودم است. چه بگویم حالا که میزبان مهربان، منتظر شنیدن است و چگونه بگویم؟ به زبان مادری ام حرف می زنم.
مولای عزیزم! آمده ام مثل همیشه برای وعده هایی که داده ای؛ اما این بار آمده ام ، نه فقط برای هزار حج و هزار عمره مقبولی که هنوز هم نه استطاعت رفتنش را دارم و نه لیاقت مقبول بودنش را.
آمده ام نه فقط برای اینکه به خوابم بیایی و مثلا بگویی فلان حاجت و فلان آرزویت را برآوردم.
حتی نیامده ام فقط برای گرفتن بهشتی که ضمانت کرده ای یا رهایی از آتشی که خودم به پا کرده ام. برای همه اینها آمده ام اما نه فقط همین. این بار آمده ام که خواهش کنم به آن وعده بزرگتر وفا کنی. غسل طهارت کرده ام و آمده ام تا کمکم کنی « دوباره متولد شوم»، پاک و سبک شوم، مثل روزی که از مادر زاده شدم.
آقای عزیز! به دادم برس، من گناه دارم. یک بار بزرگ گناه که با رضایت شما از سنگینی اش رها خواهم شد، شما که شرطی از شروط امان الهی هستی. می ترسم که با این همه زائر شکایت ما را نزد خدا ببری که « خدایا! همین قوم مرا غریب و مهجور نگه داشتند»
آری! غریبی آن نیست که نام و نسبت را نشناسند، این است که حقت را نشناسیم، حق «امام بودن» و اطاعت شدن را، حق « مطیع» داشتن را.
می خوام در غریبی این روزگار، با دیدگان باز به دیدنت بیایم که پس از تولدم در آخرت، سه بار به بازدیدم بیایی و از هول و هراس غریبی و تنهایی نجاتم دهی … و می دانم که می آیی، آقاتر از این حرف ها هستی امام رئوف!
کمکم کن که پیش از مرگ بمیرم و خدا بیامرزدم، به خاطر گل روی شما…
«اللهم انی اسئلک یا الله الدائم فی مُلکه… خداوندا مجلل تر از آنی که جز از عدالت بترسیم یا جز امید فضل و احسانت را در دل بپروریم، منت بگذار و با ما به فضلت رفتار کن نه با عدالت… یا من یسمی بالغفور الرحیم …»
حافظ ! وظیفه تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید
برگرفته از نامه جامعه نشریه جامعة الزهرا(علیها سلام)
فرم در حال بارگذاری ...