موضوع: "شعر"

نان

نوشته شده توسطرفیعی 1ام بهمن, 1393

آن زنگ، زنگِ جمله­ نویسی بود

هر واژه­ ای که اَز دهنم می­ریخت

با دست­ های لاغر و لرزانش

بی­ وقفه­ ای به جمله بدل می­شد

تا این که در ادامه به او گفتم:

بنویس نان!

ناگاه دستش از حرکت واماند

لرزید

انگار خشم زلزله جاری شد

در کوچه­ های خالی رگ ­هایش

چرخید

با چشم­ های شیشه­ ای ­اش زُل زد

در چشم­ های بی­ رمقم، گویی

می­ گفت؛ -هر چه را که نباید گفت!-

«با حرف های متصل «ن» و «ا» و «ن»

دست نیاز سفره­ ی ما پُر نمی­ شود

این آرزوی کهنه ولی شیرین

فرهنگی از تلاش و تکاپو را

در جای جای واژه­ ی خود جای داده است

نان

ایمان ماست

آسان نوشته می­ شود اما

“بی ­خون دل …به دست نمی­ آید !”

ماعاشق محمد(ص) وآل محمدیم

نوشته شده توسطرفیعی 1ام بهمن, 1393

ماعاشق محمد(ص) وآل محمدیم

شیدایی شکوه وخصال محمدیم

عشق است بوسه بررخ احمد زدن که ما

مست ازشراب عشق جمال محمدیم

عیسی کجا وموسی ونوح نبی کجا

شاگرد درکلاس کمال محمدیم

اسلام رابه دشنه ودشنام راه نیست

باعشق درمدارجلال محمدیم

سلمان صفت به گرد محمد ستاده ایم

وقت اذان عشق ،بلال محمدیم

گراوکند قبول زما تابه روزحشر

ماعاشقان چونقطه ی خال محمدیم

دلداده ایم وعاشق وسودایی وصال

درمرگ هم به شوق وصال محمدیم

ماهرکجاززلف ولب وخال گفته ایم

یعنی که هرزمان به خیال محمدیم

سرچشمه محبت وعشق وصفاست او

مانشئه از شراب زلال محمدیم

تا بَرکندزروی زمین هرچه ظلم را

در انتظار خاتم آل محمدیم

***

تابیده است درهمه جا نورسرمدی

خفاشهاکجا و شکوه محمدی؟!

شیخ زمان

نوشته شده توسطرفیعی 20ام دی, 1393

ای شیخ زمان و پیر عالم
مولای جهان و میر عالم
استاد و حکیم و شیخ مطلق
علامه کل و حجت الحق
مفتاح خزائن و مسائل
مصباح یقین ابوالفضائل
آئینه صولت حسینی(ع)
سامان ده دولت خمینی
سبط صفی و سلیل آگاه
یعنی خلف و خلیفه الله
هم شیخ قبیله در نسب تو
هم سید ما به ماکسب تو
آنی که یگانه‌ای جهان را
زی اهل نظر مِهی مهان را
صاحب نظری و بی‌نظیری
هم خادم قوم هم امیری
فرزانه‌فری قویم پویی
ایثارگری کریم خویی
هم وام نه‌ای به هر چه داری
هم خام‌ نه‌ای به پخته کاری
آنی که ندارم آن بصارت
تا گنج گهر کنم نثارت
ای قُدوه اهل فضل و بینش
مصنوع شریف آفرینش
فالی زدم از پی حکایت
زیر و بم او چو نی شکایت
ای میر زمان و پیر ما تو
در واقعه دستگیر ما تو
گر جذبه پیر اگر حمیدیم
خود پیر تویی و ما مریدیم
در حضرت تو بهانه‌جو ما
پشمینه قبای تندخو ما
گر زانکه سفر نکرده بودیم
از دیده عَبر نکرده بودیم
در محضر رأفتت به غایت
می‌رفت ز ما سه تن شکایت
لیکن نه چنان نبهره رائیم
کاین راست به کج روی سرائیم
زین است که راه کژ نپوییم
در پرده راستی بموئیم
زین درد به همرهی بنالیم
گر زانکه امان دهی بنالیم

شعرخوانی جالب دختر 8 ساله درباره حیا و حجاب

نوشته شده توسطرفیعی 8ام آذر, 1393

زهرا مامان بیا صمیمی باشیم — مثل دو تا دوست قدیمی باشیم
بیا با هم حرف بزنیم بخندیم — در رو به روی غصه ها ببندیم
درسته دختر خوبه دلبر باشه — تو خوشگلی از همه کس سر باشه
جلوه تو ذات دختره می دونم — کار خداست مقدره می دونم
همه می گن دخترا برگ گلن — دادش میگه البته یه کم خلن
چسب روی دماغ یعنی که زشتن — به فکر خط خطی سرنوشتن
پشت این رنگ و روغنا دروغه — پشت اینا یه طرح بی فروغه
مردا میگن که خوشگلا نجیبن — راستش و بخوای دخترا مثل سیبن
سیب زمین افتاده بو نداره — رهگذر هم پا رو دلش می ذاره
سیب های روی شاخه چیدن دارن — از دست باغبون خریدن دارن
بهار خانوم دل نگرون توام — دلواپس روز خزون توام
حالا که می خوای بری توی خیابون — خودتو بگیر چراغ نده تو میدون
وقتی که حوا پا گذاشت تو عالم — به دو می خواست بره به سمت آدم
زد تو سرش فرشته گفت: حاج خانوم — چه میکنی فردا با حرف مردم
روتو بگیر با این لپای داغت — بشین بذار آدم بیاد سراغت
آره مامان اینم حرف کمی نیست — حجب و حیا قصه مبهمی نیست
این روسری یعنی که تو نجیبی — شکوفه معطر یه سیبی
این روسری پرچم اعتقاده — نباشه گلبرگها اسیر باده
زلفاتو از روسری بیرون نذار — چشمای هیز و سمت زلفات نیار
مردای خوب پرده دری نمی خوان — عشقای لوس سرسری نمی خوان
باید بدونی زندگی بازی نیست — توهم قرص های اکستازی نیست
اونهایی که پلاس کافی شاپن — احساسات دخترارو می قاپن
اونی که می ره پارتی های شبونه — تو کار و بار انگل دیگرونه
مردای خوب کاری و اهل دلن — مردای بد توی خیابون ولن
مردای خوب فقط نجابت می خوان — از زنشون غرور و غیرت می خوان
علاف مو فشن که مرد نمیشه — تا لنگ ظهر به رختخواب سیر بشه
مردی که قیچی میزنه به ابرو — از اون نگیر سراغ زور بازو
مردی که بند انداخته مرده؟ نه نیست — برا کسی شریک درده ؟ نه نیست
جوهر مردی نداره ، زغاله — نه مرده و نه زن ؛ تو حس و حاله
برقِ لب و کرم که اومد تو کار — مردونگی برو خدا نگه دار
ابرو کمون خیابونا شلوغن — پر از فریب حرفای دروغن
دوسِت دارم دیونتم ، اسیرم — یه روز اگه نبینمت میمیرم
یک دو روز بعد تو همین خیابون — یه لیلی دیگه ست کنار مجنون
برا کسی بمیر که راستی مرده — جر نزنه ، نپیچه ، برنگرده
بله به کسی بگو که عاشق باشه — تو حرف عاشقونه صادق باشه
یعنی باید شیفته روحت باشه — تشنه چشمه شکوهت باشه
آره گلم سرت رو درد نیارم — ای لوده بازی ها رو دوست ندارم
گیس طلایی به چشماشون زل نزن — با فوکلات به دستاشون پل نزن
همپای دخترای بد راه نرو — با چشم باز مامان توی چاه نرو

پروانه نجاتی/ شیراز

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

نوشته شده توسطرفیعی 29ام مهر, 1393

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله درهم است

گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب

کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست

این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین

پرورده ی کنار رسول خدا، حسین

کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا

در خاک و خون طپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار به رو زار می گریست

خون می گذشت از سر ایوان کربلا

نگرفت دست دهر گلابیبه غیر اشک

زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردندکوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد همه سیراب ومی مکند

خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد

فریاد العطش ز بیابان کربلا

آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم

کردند رو به خیمه ی سلطان کربلا

آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد

کز خوف خصم در حرم افغان بلندشد

کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی

وین خرگه بلند ستون بیستون شدی

کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه

سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی

کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت

یک شعله ی برق خرمن گردون دون شدی

کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان

سیماب وار گوی زمین بی سکون شدی

کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک

جان جهانیان همه از تن برون شدی

کاش آن زمانکه کشتی آل نبی شکست

عالم تمام غرقه دریای خون شدی

آن انتقام گر نفتادی به روزحشر

با این عمل معامله ی دهر چون شدی

آل نبی چو دست تظلم برآورند

ارکان عرش را به تلاطم درآورند

بر خوان غم چو عالمیان را صلا زدند

اول صلا به سلسله ی انبیا زدند

نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید

زان ضربتی که بر سر شیرخدا زدند

آن در که جبرئیل امین بود خادمش

اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند

بس آتشی ز اخگر الماس ریزه ها

افروختند و در حسن مجتبی زدند

وآنگه سرادقی که ملک مجرمش نبود

کندند از مدینه و در کربلا زدند

وز تیشه ی ستیزه درآن دشت کوفیان

بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند

پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید

بر حلق تشنه ی خلف مرتضی زدند

اهل حرم دریده گریبان، گشوده مو

فریاد بر در ِ حرم کبریا زدند

روح الامین نهاده به زانو سر حجاب

تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب

چون خون ز حلق تشنه ی او بر زمین رسید

جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید

نزدیک شد که خانه ی ایمان شود خراب

از بس شکست ها که به ارکان دین رسید

نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند

طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید

باد آن غبار چون به مزار نبی رساند

گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید

یکباره جامه در خم گردون به نیل زد

چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید

پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش

از انبیا به حضرت روح الامین رسید

کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار

تا دامن جلال جهان آفرین رسید

هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال

او در دلست و هیچ دلی نیست بی ملال

ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند

یک باره بر جریده ی رحمت قلم زنند

ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر

دارند شرم کز گنه خلق دم زنند

دست عتاب حق به در آید ز آستین

چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند

آه از دمی که باکفن خون چکان ز خاک

آل علی چو شعله ی آتش علم زنند

فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت

گلگون کفن به عرصه ی محشر قدم زنند

جمعی که زد به هم صفشان شور کربلا

در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند

از صاحب حرم چه توقع کنند باز

آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل

شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار

خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار

موجی به جنبش آمد و برخاست کوه

ابری به بارش آمد وبگریست زار زار

گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن

گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار

عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر

افتاد در گمان که قیامت شدآشکار

آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود

شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار

جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل

گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار

با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی

روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار

وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد

نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد

شور و نشور واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند

هم گریه بر ملائک هفت آسمان فتاد

هرجا که بود آهویی از دشت پا کشید

هرجا که بود طایری از آشیان فتاد

شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت

چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد

هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخم های کاری تیغ و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

بر پیکر شریف امام زمان فتاد

بی اختیار نعره ی هذا حسین زود

سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول

رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول

این کشته ی فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی

دود از زمین رسانده به گردون حسین توست

این ماهی فتاده به دریای خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست

این غرقه محیط شهادت که روی دشت

از موج خون او شده گلگون حسین توست

این خشک لب فتاده دور از لب فرات

کز خون او زمین شده جیحون حسین توست

این شاه کم سپاه که باخیل اشگ و آه

خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین

شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد

وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

کای مونس شکسته دلان حال ماببین

ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین

اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطه ی عقوبت اهل جفا ببین

در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان

واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین

نی ورا چو ابر خروشان به کربلا

طغیان سیل فتنه و موج بلاببین

تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر

سرهای سروران همه بر نیزه هاببین

آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام

یک نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین

آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلطان به خاک معرکه ی کربلا ببین

یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد

کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد

خاموش محتشم که دلسنگ آب شد

بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد

خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک

مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد

خاموش محتشم که ازین شعر خون چکان

در دیده ی اشگ مستمعان خوناب شد

خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز

روی زمین به اشک جگرگون کباب شد

خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست

دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد

خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب

از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین

جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد

تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد

بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد

ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده ای

وز کین چه ها درین ستم آباد کرده ای

بر طعنت این بس است که با عترت رسول

بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای

ای زاده زیاد نکرده است هیچگه

نمرود این عمل که تو شداد کرده ای

کام یزید داده ای از کشتن حسین

بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای

بهر خسی که بار درخت شقاوتست

درباغ دین چه با گل و شمشاد کرده ای

با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو

با مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای

حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن

آزرده اش به خنجر بیداد کرده ای

ترسم تو را دمی که به محشر برآورند

از آتش تو دود به محشردرآورند

.::: محتشم کاشانی :::.
مطالب بیشتر

یه پلاک

نوشته شده توسطرفیعی 20ام مهر, 1393

یه پلاک ، که بیرون زده از دل خاک

روی اون ، اسمیه از یه جوون

یه پلاک ، از دل خاک

یه پوتین ، فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین

استخون ، یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون

یه جوون ، که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید

دختری ، که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید

یه پدر ، بیست و چند ساله و چند ماهه چشماشو دوخته به در

مادری ، منتظر واسه دیدن قامت و روی پسر

یه پلاک ، از دل خاک…

عشق یعنی یه پلاک ، که زده بیرون از دل خاک

عشق یعنی یه شهید ، با لبای تشنه سینه چاک

عشق یعنی یه جوون ، یه جوونه بی نام و نشون

عشق یعنی یه نماز ، با وضو گرفتن توی خون

عشق یعنی انتظار، تو دل یه مادر بیقرار

چشم تر مونده به راه ، واسه نشون یه مزار

عشق یعنی یه پدر ، که شبها بیداره تا سحر

عشق یعنی یه خبر ، خبر یه مفقود الاثر

یه پلاک ، که بیرون زده از دل خاک

روی اون ، اسمیه از یه جوون

یه پلاک ، از دل خاک

یه پلاک،که بیرون زده از دل خاک،روی اون،اسمیه از یه جوون…

یه پلاک از دل خاک…

یه پوتین،فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین…

استخون،یه کلاه با یه عکس، وصیت نامه ی غرق خون…

یه جوون،که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید،دختری که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید…

یه پدر،بیست و چند سال و چند ماهه چشماشو دوخته به در،مادری منتظر واسه دیدن قامت

و روی پسر

یه پلاک از دل خاک…

شمع محفل

نوشته شده توسطرفیعی 5ام مهر, 1393

تمام مردم اگر چشمانشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست

فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم
که هرچه رود در این سرزمین مسافر توست

همان بس است که با سجده دانه برچیند
کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست

به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهد زد
خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست

که گفته است که من شمع محفل غزلم؟!
به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست

شعر برای فاطمه معصومه (س)

نوشته شده توسطرفیعی 5ام شهریور, 1393

شعر جواد محدثی برای حضرت معصومه(س)

شهرها انگشترند و «قم» ، نگين

قم، هماره حجّت روى زمين

تربت قم، قبله عشق و وفاست

شهر علم وشهر ايمان و صفاست

مرقد معصومه «ع» چشم شهر ما

مهر او جانهاى ما را كهربا

دخترى از اهل بيت آفتاب

وارث درّ حيا، گنج حجاب

در حريمش مرغ دل پر مى زند

هر گرفتار آمده، در مى زند

هر دلى اينجاست مجذوب حرم

جان، اسير رشته جود وكرم

اين حرم باشد ملائك را مطاف

زائران را ارمغان، عشق و عفاف

ديده پاكان به قبرش دوخته

عصمت و پاكى از آن آموخته

حوزه قم هاله اى بر گِرد آن

فقه و احكام خدا را مرزبان

قم هميشه رفته راه مستقيم

بوده در مهد هدايتها مقيم

شهر خون، شهر شرف، شهر جهاد

شهر فقه و حوزه، علم و اجتهاد

هركجا را هر چه سيرت داده اند

اهل قم را هم بصيرت داده اند

نقطه قاف قيامند اهل قم

برق تيغ بى نيامند اهل قم

اهل قم ز اوّل ولايت داشتند

در دل و در ديده آيت داشتند

اهل قم از ياوران «قائم» اند

درقيام و پيشتازى دائمند

دختر موسى بن جعفر «ع» را درود

كز عناياتش تراويد اين سرود


طرب اصطهباناتى برای حضرت معصومه(س)

منت ز بخت دارم و نصرت ز كردگار

كافكند در ديار قمم روزگار، بار

خوش بار يافتم به حريمى كه جبرئيل

بى‏اذن خادمان به حريمش نجسته بار

اين بارگاه بضعه باب الحوائج است

كز وى رواست، حاجت مخلوق روزگار

اين پيشگاه فاطمه بنت موسى است

كز بعد فاطمه به زنان دارد افتخار

خارى اگر خلد به كف پاى زائرش گيرد

ملك، به سوزن مژگان، ز پاش خار

دختر بدين جلال، نپرورده مام دهر

دختر بدين مقام، نياورده روزگار

چشم فلك نديده و نشنيده گوش دهر

دختر بدين جلالت و بانو بدين وقار

اى بانوى بلند مقام فلك جناب

اى خانم رفيع مكان بزرگوار

هم دختر امامى و هم خواهر امام

هم عمه امامى و هم نور هشت و چار

تنها نه چشم من به در توست منتظر

چشم دو عالم است ‏بر اين در، به انتظار

اى والى ولايت عصمت! به عصمتت

چشم كرم ز بنده اين آستان، مدار

مسكين «طرب‏» ز درگه لطفت كجا رود؟

اميدوار بر توام، اميد من بر آر

شعر مجید تال برای حضرت معصومه(س)
هر کس به احترام مقام تو خم نشد

آقا نشد بزرگ نشد محترم نشد

دل خسته بود و راهی این آستانه شد

دل خسته بود و راهی باغ ارم نشد

گفتند مرقدت حرم آل فا طمه ست

با این حساب هیچ کسی بی حرم نشد

این حاجت من است الهی قلم شود

دستم اگر برای تو بانو قلم نشد

باز این چه لطفی است که در حق ماشده

ما شاعرت شدیم ولی محتشم نشد

می خواستم برای تو بهتر از این غزل

من را ببخش آنچه که می خواستم نشد

شعر قاسم صرافان برای خضرت معصومه(س)

«موسی» که دید حال و هوایت، دادت به دست‌های «رضا»یت
اشکی نشست گوشه‌ی چشمش، تا «فاطمه» زدند صدایت

از جنس آسمانی و نوری، از چشم باز پنجره دوری
بین برادران غیوری، خورشید هم ندیده ردایت

رنج سفر برای تو آسان، شب از قبیله‌ی تو هراسان
شد قبله‌ی دل تو خراسان، ای عطر دوست قبله نمایت!

من تشنه‌ای رسیده به دریا، با آرزوی دیدن «زهرا»
دربان! بگو ملیکه‌ی قم را: از راه آمده‌ست گدایت

کنج ضریح سر بگذارد، بال و پری اگر چه ندارد
دل را به دست تو بسپارد، تا پر دهی به سمت خدایت

لبخندِ شهر تو نمکین است، قم قلب مهربان زمین است
ما هر چه داشتیم همین است: جان‌های ما، «کریمه»! فدایت

ای دختر یگانه‌ی مادر! ای جویباری از دل کوثر!
مثل «علی» نیامده دیگر، کو همسری به شأن سرایت؟

می‌بارد از ضریح تو رحمت، از آسمان اسم تو عصمت،
از «اشفعی لنا»ی تو «جنت»، وا شد به‌ روی ما، به دعایت

این شاعرت دلش شده آهو، آهو اسیر شهر و هیاهو
اذن زیارتی بده بانو! این شعر را نخوانده برایت


شعر سید حمیدرضا برقعی برای حضرت معصومه(س) 2

همسایه سایه ات به سرم مستدام باد

لطفت همیشه زخم مرا التیام داد

وقتی انیس لحظه ی تنهایی ام توئی

تنها دلیل اینکه من اینجایی ام توئی

هر شب دلم قدم به قدم میکشد مرا

بی اختیار سمت حرم میکشد مرا

با شور شهر فاصله دارم کنار تو

احساس وصل میکند آدم کنار تو

حالی نگفتنی به دلم دست میدهد

در هر نماز مسجد اعظم کنار تو

با زمزم نگاه دمادم هزار شمع

روشن کننند هاجر و مریم کنار تو

تا آسمان خویش مرا با خودت ببر

از آفتاب رد شده شبنم کنار تو

در این حریم، سینه زدن چیز دیگریست

خونین تر است ماه محرم کنار تو

مادر کنار صحن شما تربیت شدیم

داریم افتخار که همشهری ات شدیم

ما با تو در پناه تو آرام می شویم

وقتی که با ملائکه همگام می شویم

بانو! تمام کشور ما خاک زیر پات

مردان شهر نوکرو زنها کنیز هات

زیبا ترین خاطره هامان نگفتنی ست

تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی ست

باران میان مرمر آیینه دیدنیست

این صحنه در برابر ایینه دیدنیست

مرغ خیال سمت حریمت پریده است

یعنی به اوج عشق همین جا رسیده است

خوشبخت قوم طایفه، ما مردم قمیم

جاروکشان خواهر خورشید هشتمیم

اعجاز این ضریح که همواره بی حد است

چیزی شبیه پنجره فولاد مشهد است

من روی حرف های خود اصرار میکنم

در مثنوی و در غزل اقرار میکنم

ما در کنار دختر موسی نشسته ایم

عمریست محو او به تماشا نشسته ایم

اینجا کویر داغ و نمک زار شور نیست

ما روبروی پهنه ی دریا نشسته ایم

قم سالهاست با نفسش زنده مانده است

باور کنید پیش مسیحا نشسته ایم

بوی مدینه می وزد از شهر ما،بیا

ما در جوار حضرت زهرا نشسته ایم

از ما به جز بدی که ندیدی ببخشمان

از دست ما چه ها که کشیدی ببخشمان

من هم دلیل حسرت افلاک می شوم

روزی که زیر پای شما خاک می شوم…


شعر حبیب الله چایچیان(حسان) برای حضرت معصومه(س)

به ديوار و در اين بيت توحيد

فروغ عترت و قرآن توان ديد

بود اين بارگاه خلد آذين

حريم دخت هفتم خسرو دين

مزار حضرت معصومه اينجاست

رضا را خواهر مظلومه اينجاست

چو اينجا شد چراغ عشق روشن

به دلها اين حرم شد پرتو افكن

بُوَد اين درگه از ابواب رحمت

در باغى است از باغ جنّت

كه اشك عاشقان شد جويبارش

نمى گردد خزان هرگز بهارش

تو اى زائر به تعظيم شعائر

ببوس اين درگه پر نور وطاهر

بيا اينجا به اشك خود وضو كن

بيا جان خود اينجا شست و شو كن

بپا خيز و بخوان اذن دُخولش

اجازت از خداگير ورسولش

به اذن حيدر و زهراى اطهر

به اذن يازده معصوم ديگر

قدم چون مى نهى داخل از اين در

بگو بسم اللّه و اللّه اكبر

زند چون حلقه براين درگدائى

به گوش جان او آيد ندائى

كه: اى سائل! دعايت مستجاب است

محبّ آل عصمت، كامياب است

بخواه از رحمت حق هر چه خواهى

كه بى حدّ است الطاف الهى

«حسانا»، قم كه دارُالمؤمنين است

در ِباغ بهشت اندر زمين است

برای حضرت معصومه(س)

نوشته شده توسطرفیعی 5ام شهریور, 1393

عاصی و محتاجِ ترّحم شدم
راهیِ بیت‌الكرمِ قم شدم

رد شدم از وحشتِ دشتِ کویر
رد شدم از تشنگیِ گرمسیر

کیست که این‌گونه جلا می‌دهد
بوی غریبیِ رضا می‌دهد

پاره‌ای از بارگهِ شاه طوس!
فاطمه ای خواهر «شمس‌الشّموس»!

عمّه‌ی مظلومه‌ی «صاحب زمان»!
روشنیِ نیمه‌شبِ جمکران!

از سفر سختِ کویر آمدم
شاعر و رنجور و فقیر آمدم

اذنِ زیارت بده بانو! به من
رو به تو کردم، بنما رو به من

اذنِ نمازم بده، بانویِ آب!
روضه‌ی معصومیت آفتاب!

«شیعه» به نام تو مباهات کرد
«نور» در این خانه مناجات کرد

بس که در این خانه خدا منجلی است
هر کسی آمد به لبش «یا علی» است

بُقعه‌ای از کوی بنی‌هاشم است
مدرسه‌ی عالمه و عالِم است

دل تپش از بزم محبت گرفت
در ملکوتش سرِ خلوت گرفت

لحظه‌ای آرام به کنجی نشست
حضرت معصومه! دل من شکست

اشک! خدا را، تو به من بد نکن
حضرت معصومه! مرا رد نکن

اشک! به راهِ سخنم سد شدی
خوب من این باره چرا بد شدی؟

اشک! خدا را، تو بگو: این منم
شمع همین خانه‌ام و روشنم

من نگرانم که مرا رد کنند
خواستنی‌هام به من بد کنند

عمّه‌ی مظلومه‌ی صاحب زمان!
روشنیِ نیمه‌شبِ جمکران!

نام تو یادآور زینب شده
موجبِ آوارگیِ شب شده

هم‌سخنِ خلوتِ تنهای من!
دخترِ خورشید و مسیحای من!

مریم قدّیسه‌یِِ آلِ علی!
سیّده‌یِ نسلِ زلالِ علی!

کوثری از سلسله‌ی حیدری
پاره‌ای از عصمتِ پیغمبری

شیفتگانت به طواف آمدند
در «حرم ستر عفاف» آمدند

جرعه‌ای از آب حیاتم بده
حضرت معصومه نجاتم بده

با دل آغشته به داغ آمدم
از طرف شاه چراغ آمدم شعر قادر طراوت پور

آرزو

نوشته شده توسطرفیعی 9ام تیر, 1393

نیست تاج و تخت شاهان جهانم آرزو
با گدایان در خود آشناتر کن مرا

قصه ی منصور و دار و بوریا افسانه شد
بر سر دار فنا منصور دیگر کن مرا

از دل من شوق فقر و تنگدستی را مگیر
از قناعت رشک درویش و توانگر کن مرا

می کشم در بزم مستان تو آزار خمار
زان می نابی که می دانی به ساغر کن مرا

زین مس پست وجود خود به تنگ آمد دلم
آشنا بازار عشق کیمیاگر کن مرا

تا برد بر طالع من رشک رضوان بهشت
خاک کوی زاده ی موسی بن جعفر کن مرا

تا شود از خرمن فیض نصیبم دانه ای
در طواف آستان او کبوتر کن مرا

از تمنای دو عالم کن سهی را بی نیاز
بر سر کوی رضا از خاک بستر کن مرا
( صاحبکار )

حلول شعبان

نوشته شده توسطرفیعی 8ام خرداد, 1393

شعبان و شد و پیک عشق از راه آمد

عطر نفس بقية الله آمد

با جلوه سجاد، ابوالفضل و حسين

يك ماه و سه خورشيد در اين ماه آمد

جمال محمد(ص)

نوشته شده توسطرفیعی 5ام خرداد, 1393

ماه فرو ماند از جمال محمد

سرو نرويد به اعتدال محمد

قدر فلك را كمال ومنزلتي نيست

در نظر قدر با كمال محمد

وعده ديدار هر كسي به قيامت

ليله اسري شب وصال محمد

آدم و نوح و خليل و موسي وعيسي

آمده مجموع در ظلا‌ل محمد

عرصه گيتي مجال همت او نيست

روز قيامت نگر مجال محمد

و آنهمه پيرايه بسته جنت فردوس

بو كه قبولش كند بلا‌ل محمد

شمس و قمر در زمين حشر نتابد

نور نتابد مگر جمال محمد

همچو زمين خواهد آسمان كه بيفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد

شايد اگر آفتاب و ماه نتابد

پيش دو ابروي چون هلا‌ل محمد

چشم مرا تا بخواب ديد جمالش

خواب نميگيرد از خيال محمد

سعدي اگر عاشقي كني و جواني

عشق محمد بس است و آل محمد

سروده های سوم خردادی

نوشته شده توسطرفیعی 3ام خرداد, 1393

با کدام زبان باید سرود؟
بگذار جهان بداند
بر این قوم قهرمان چه گذشته است
بر خرمشهر

که درود عشق، هزاران بار
بر خاک مقدس و پاکش باد…
—–
با این که هزار بار ویران شده ای
در خاطر ما هنوز خرمشهری
—–
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه
—–
هنوز هم از بندرگاه
بوی عرق تن کارگران می آید
باز گشته ایم
تا این زخمی را
که بر گرده خونین خاکمان نشانده اند
التیام دهیم
—–
کاظم جیرودی:
خرم آن شهر که در کشور دل جا دارد
کوچه ای پر زگل لاله حمرا دارد
—–
احمد زارعی:
شهیدم! محمد! برادر! منم
که در شهر خونین قدم می زنم
—–

خرمشهر!
هرگز از خاطر نخواهیم برد
صمیمیت سیال تو را
بوی نخلی کتفهایت را و شرجی ات را…
—–

به شهر آتش و خون و حماسه، خرمشهر
به پای صبر زراهی دراز آمده ایم
—–

الا شهرخرم، الا شهر خون
که شد از ستم خاک تو لاله گون
—–

غم عظیم دل ما به دور شد زین فتح
که جان مام وطن باد از شما مسرور
—–

مژده فتح خرمشهر
در ساعت چهار بعد از ظهر
در خیابان آزادی
غریو شادی در طوفان حنجره ها
و اشک زلال شوق
در سپیده چشمان شهر…
—–

الا شهر حماسه، شهر خرم
تو را دست خدا آزاد کرده است
—–

ای چشمهایت تا ابد بیدار، خرمشهر
وی کوه عزمت همچنان ستوار، خرمشهر
—–

خانه ام روزی در این جا بود و نیست
آن طرف همسایه ما بود و نیست
—–

نیست در دیباچه یاد تو جز تصویر فتح
آنچه در پیکار، شیران دلاور دیده اند
—–

ای شهر خرم شهر، ای خاک گهرخیز
ای سینه، پر آذرت از غصه لبریز
—–
به شهر سوخته سرفراز می گویم
که ایستاده چنین در فراز می گویم
—–

ای شهر همیشه سبز و خرم
از خاطره ها نمی شوی گم
—–

خرمشهر
دستان اهتمام پر از خالی
چشمان انتظار نمکسود
دلهای داغدار
شگفتا
امیدوار مثل اوان جنگ
—–

… شهری که درآمد و شد کهکشانی از ستاره های خون آلود
پیروزی را معنا کرد
و استقامت را تفسیر
هنوز هم میل بودن دارد
خرمشهر
—–

بلند آستان، شهر خونین ما
ز تو خرم، آیین ما، دین ما
—–

آه خونین شهر من، ای شهر من
دشمنت کی می رهد از قهر من
—–

گر چه کارون باشد از ما تشنه تر بر آب عشق
همچو خرمشهر جاری آب دارد تاب عشق؟
—–
در میان کرخه و کارون خون سفر گرفتی
از خاک تا خدا و ز ماده تا غیب
برای فتح خرمشهر
—–
خرمشهر دشنه‌ای است به قلب استکبار
خرمشهر شعله ز آتش عشق الهی است
که در صحاری شبهای بی‌نشان
خرمشهر، شاخه‌ای از یاس بنفش است کز پشت دیوار غیب
—–
اینک آزاد است، آزاد
هجرت قلب مهر من رها ز دسیسه شیطان
آزاد است به همت مردان
اینک برادر
دندان بر جگر بنه
ای راهیان قافله
ای برادر
می‌دانم برای فتح خرمشهر
با کوله باری از فشنگ و مسلسل
و بادی که درسحرعشق به ترتیل آیه آیه قرآن نشسته است
—–
راز خوشبختی من خفته در قلب من است
تو کجا می گردی قلب من این وطن است
خاک مادرزادی خانه ی اجدادی
این وطن ارثیه ی پشت در پشت من است
هیچ ابر قدرتکی مرد تسخیرش نیست
زن اگر تهمینه مرد اگر تهمتن است
گریه ها کرده وطن تاب آورده وطن
مام پر درد وطن مادری شیرزن است
قلب من خانه ی من خانه ی زخم به تن
خسته ام از جانی که گرفتار تن است
من به مرگ آگاهم مرگ را می خواهم
هم وطن ها را هم دشمن آتش زدن است
———-

پیام آور عاشورا

نوشته شده توسطرفیعی 24ام اردیبهشت, 1393

طبع می خواهد که وصف زینب کبری کند لیک، قطره کی تواند صحبت از دریا کند؟
توسن طبعم در اینجا پای در گل مانده است مرغ بی پر چون سفر بر عرصه عنقا کند؟

تقدیم به مادران شهداام البنین

نوشته شده توسطرفیعی 23ام فروردین, 1393

سلام ما به تو ای هاجر چهار ذبیح
درود ما به تو ای مریم چهار مسیح
سپهر نور فروز سه اختر و یک ماه
عجب نه خوانم اگر مادرت به ثارالله
سلام بـر تو و ابناء و شوهرت، مادر
بـه عطر دامن عبّاس پرورت مادر
ادب بـه قامت زهرایی ات قیام کند
وفا بـه غیرت عبّاس تو سلام کند
سلام زینب کبرا و حضرت سجّاد
به خون پاک بنین تو پاک مادر باد
اگر چه با همه گفتی کنیز زهرایی
به چشم آل محمّد عزیز زهرایی
تو بعد فاطمه در بیت وحی فاطمه ای
تـو آسمان ادب را همیشه قائمه ای
شاعر: غلامرضا سازگار

کربلا یعنی

نوشته شده توسطرفیعی 4ام آذر, 1392

کربلا یعنی که یاد رهبری از حسین عصر خود فرمانبری
بیعت ما دوستان عین ولاست زاده ی زهرا علی روح خداست
عده ای از همرهان جاهل شدند در حمایت از علی کامل شدند
مکر داخل کفر خارج را ببین رو نق کار خوارج را ببین
نایب مهدی ولی داریم و بس شیعیان سید علی داریم و بس

مناظره کعبه و کریلا

نوشته شده توسطرفیعی 28ام مهر, 1392

گفت با کرب بلاکعبه که من از تو برترم تو بیابانی و من بیت خدای اکبرم
گربلا در پاسخش گفتا اگر تو خانه ای من همه خون خدا می جوشد از بام ودرم
کعبه گفتا مرد و زن برگرد من آرد طواف من مطاف مسلمین از کهتر و از مهترم
کربلا گفتا چه گویی هر شب آدینه من میزبان انبیاء از اولین تا آخرم
کعبه گفتا انبیاء برگرد من گردیده اند تو کجا و من کحا تو دیگری من دیگرم
کربلا گفتا که روح انبیاء را کعبه ایست آن منم زیرا مزار زاده پیغمبرم
کعبه گفتا مرتضی در من به دنیا آمده این شرافت بس که من خود زادگاه حیدرم
کربلا گفتا علی بوده سه شب مهمان تو من حسینش را گرفتم تا قیامت در برم
گعبه گفتا من صفا و مروه دارم در کنار وصف اسماعیل باشد خاطرات هاجرم
کربلا گفتا این منم در خیمه گاه و قتلگاه سعی هفقتاد و دو ثار الله را یادآورم
کعبه گفتا چاه زمزم را کنار من ببین سالها و قرنها می جوشد زدا مان کوثرم
کربلا گفتا که زمزم را چه با خون حسین زمزم تو آب و من خون خدا را ساغرم
کعبه گفتا بوده دحوالارض در دامان من من همانا برتمام آفرینش محورم
ناکهان از حق ندا آمد حرم خاموش باش تو کجا و کربلا هرچند هستی محترم
هستی تو خلقت تو از طفیل کربلاست جند می گویی که من از کربلا با لاترم
کربلا دارد به کل آفرینش افتخار کربلا گوید که من در عرش خدارا زیورم
من مزار پاک هفتاددو ثارللهیم من هم آغوش ابو الفضل و علی اکبرم
مضجع عشاق فرموده علی نام مرا شاهدم این دا من سرخ شهادت پرورم
اشک زهرا ریخته در دامن گلزار من عطر جنت میدهد از لا له های پرپرم
ذره ای از خاک من درد خلا یق را دواست حون ثارلله می جوشد زهر نخل ترم
این که می بوسند با هم انبیا و اولیا دست عباس است کا فتاده به خاک معبرم
گرچه در قلبم فرات و دجله می جوشد .مدام آب آب تشنگان افکنده برجان آذرم
دربغل دارم فرات و تا قیامت شرمگین از رباب و حنجر خشک علی اصغرم
نخل میثم نخله ای باشد زنخلستان من بیت بیت آتشین آن بود برگ و برم

در پی دلدار

نوشته شده توسطرفیعی 18ام دی, 1391

افسوس که عمری پی اغیار دویدیم

از یار بماند یم وبه مقصد نرسیدیم

سرمایه زکف رفت و تجارت ننمودیم

جز حسرت و اندوه متاعی نخریدیم

بس سعی نمو دیم که ببینیم رخ دوست

جانها به لب آمد رخ دلدار ندیدیم

ما تشنه لب اندر لب دریا متحیر

آبی بجز از خون دل خود نچشیدیم

ای بسته به زنجیر تو دلهای محبان

رحمی که در این بادیه بس رنج کشیدیم

شاها زفقیران درت روی مگردان

بردرگهت افتاده به صد گونه امیدیم

عشق چه کرده ست با دل عشاق

نوشته شده توسطرفیعی 20ام آذر, 1391

جهان پر از غزل دستهای تو عباس         دوباره تشنه موج صدای تو عباس

طلوع نور شما از غروب عاشورا            هماره همدم و مهر و وفای تو عباس

همیشه آب روان گریه می کند یکسر      از اینکه دیده دودست جدای تو عباس

چه نقش های قشنگی به کربلا جاریست     که دم زند همه دم از صفای تو عباس قسم به مشک و به دست و به چشم گریانت     که مانده در دل دوران نوای تو عباس صفای نور دو چشمت به کربلا گل کرد           چنان که زائر عشقت به پای تو عباس

رها نمی شوم از آستان قدسی تو          زبس که نوحه سرودم برای تو عباس  

شعر از ع.کیانی